مرد شمشیر و سخن

توجه: مقالات وب‌سایت الاماره دری تنها نظر نویسندگان است و لزوماً دیدگاه این وب‌سایت نیست.

صحنه نبرد اوج گرفته است. دشمن در نهایت قدرت‌نمایی خود به سر می‌برد، گلوله‌ها چون باران فرو می‌ریزند و فریادهای پرالتهاب در بی‌نظمی دستگاه‌های مخابراتی پیچیده است. حاجی خلیل الرحمن حقانی سر از تانک بیرون آورده است، در حالی که شعله‌های آتش از تانک آسیب‌دیده‌ای در پشت سرش زبانه می‌کشد. با صدایی پرطنین و سرشار از جوانی، فرمان می‌دهد:

ـ ای معلم صاحب! ای معلم صاحب! به دو یا سه نفر از سربازان دستور بده که همراه من بیایند، من تانک را پیش می‌برم!

او نخستین جنگجوی خط مقدم است. بی‌وقفه صفوف دشمن را درهم می‌شکند و زره‌هایشان زیر تانک او متلاشی می‌شود. اگر کسی این صحنه را ببیند، تصور خواهد کرد که این جوان تمام زندگی خود را در میدان جنگ سپری کرده و شاید هرگز سخنی نرم از او شنیده نشود.

اما وقتی جنگ پایان می‌یابد، پیکر شهدا و زخمی‌های یارانش را گرد هم می‌آورند. همان جنگجوی دشمن که به سمت تانک او شلیک کرده و اکنون مجروح است، با دستان او به عقب منتقل می‌شود‌و او خود جراحات دشمنش را درمان می‌کند.

از طریق دستگاه مخابره، خطاب به دشمن می‌گوید:

ـ اگر کسی از شما را اسیر کنیم، حرمتش را نگه می‌داریم؛ اما شما اسیران ما را در تلویزیون به نمایش می‌گذارید! شما حتی اصول دشمنی را نیز نمی‌دانید!

این شخصیت قومی و مبارز قامت‌بلند، هم برای جنگ اصول داشت و هم برای دوستی چارچوبی مشخص و استوار.

زندگی‌ای که از لوله تانک آویزان بود، با تمامی سختی‌ها و شیرینی‌هایش به میدان آزادی رسید، اما آرزوهای آزادگان که برای آن خون‌ها ریخته بودند، زیر وسوسه‌های مقام‌پرستی در کاخ ارگ دفن شد. کوچه‌های کابل، تازه از یوغ اشغال رهایی یافته بودند و زمزمه‌های آزادی در هوایشان پیچیده بود، اما علمداران آزادی دهانشان را با خاک پر کردند و دیوارهای نیمه‌ویران شهر، آوای هوس‌رانی جنگ‌سالاران را بازتاب می‌داد.

شهید حاجی صاحب، قدم بر قدم برادر و رهبرش، مولوی جلال‌الدین حقانی رحمه‌الله، نهاد. با امید به آشتی، دست به دامان عذر و خواهش شد، اما تلاش‌هایش به جایی نرسید. تا اینکه آزادگان دیروز، از سر غرور و هوس، به سوژه تمسخر کودکان تبدیل شدند. در این میان، پرچم سفیدی بر پست‌های بازرسی در مسیرهای اصلی شهرها برافراشته شد که نشانه پاکسازی کامل از جنگاوران سابق بود.

خاک زخمی وطن، هنوز فرصتی برای آرامش نیافته بود که موج دیگری از آشوب، این سرزمین مبارک را به آتش کشید. باز میدان آزمون برپا شد و باز آنانی که دفاع از دین و ملت را بر همه چیز مقدم می‌دانستند، به صحنه آمدند. همه نگاه‌ها به سوی حقانی دوخته شد.

هجرت‌ها، آوارگی‌ها، سرگردانی‌ها، انسجام دوباره ایثارگران و حمله بر دشمن، نیازمند همتی بود که برای توصیفش باید واژگان تازه‌ای ساخت.

در این میدان، شهید حاجی صاحب گرفتار زندان شد؛ زندانی که چهار سال وی در آغوش کشید و یک سال تمام را در سلول انفرادی گذراند. دست و پایش در زنجیر بود، حلقه‌ها گوشت پاهایش را می‌خوردند و او با تکه چوبی گوشت‌های عفونی‌شده را از پا جدا می‌کرد.

اما این مجسمه ایمان و استقامت، نه در عزمش خللی وارد شد و نه در اراده‌اش تردیدی رخ داد. بر سر او پنج میلیون دلار جایزه تعیین کردند. صدای شهادت عزیزانش را شنید و بر پیکر رهبرش در دیاری غربت خاک ریخت. اما هرگز مبارزه را ترک نکرد.

تا آنکه پرچم آزادی را بر فراز ارگ برافراشت و از منبر تاریخی پل خشتی، آوای دلنشین صلح و آشتی را بلند کرد.

شهید حاجی صاحب، شخصیتی ملی بود که قدرت و مقام، نه زبان او را تغییر داد و نه شیوه رفتار او را. او روند بازگشت مهاجران را با موفقیت مدیریت کرد و خود به آن سوی مرز خیالی شتافت. با مراجعان روی خاک می‌نشست، به صحبت کودکان با دقت گوش می‌داد، از گفتن «نه» پرهیز داشت و همچون میدان جنگ، با تمام توان و اخلاص به انجام وظایفش همت می‌گماشت.

چنین بود زندگی‌اش؛ دهه‌ها را در هجرت و جهاد گذراند، تفنگش را در برابر دو اشغالگر بر زمین نگذاشت و با بدنی خسته و صورتی سرخ‌گون، در راه رب العالمین به دیدار معبود شتافت.

تقبله الله