نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
در حال تماشای شیلر بودم، نوای اشعار ابن فرکون در گوشم زمزمه میکرد، هوای سرد برفی و زیبایی قصر الحمراء فضای بهشتی را فراهم مینمود. سیرانیفادا چادر برفی پوشیده بود. خاطرات طلایی گذشته عبور و مرور میکرد، محیط از ما بود اما ما نبودیم، شعار اول محمد بن یوسف زنده بود ولی محمد نبود، کوچه البیازین پر بود، چند نفر پیرمرد با کمک عصاهای خود راه افتاده بودند، مسیری که به مسجد ابنخطیب میرفت مثل قدیم بود ولی مسجد وجود نداشت، زنگ کلیسا کوبیده شد، صدا دوباره از قلههای بلند مولای حسن انعکاس کرد. قلههای برفی شیلر نیز مثل من غمگین به نظر میرسیدند، ناله مظلومیت بود اگرنه هشت قرن از این قلهها نوای ملکوتی اذان بالا میآمد. اذانهای صبح به یادم آمدند، سجدههای گمشده به ذهنم خطور کرد، زنگهای فتوحات به صدا نمیآمد و روح الحمراء نیز غمگین بود.
پیرمردی کنارم راه میرفت، داستان امت خزانشده را شروع کرده بود و میگفت؛ موریان (مسلمانان) شیفتهی ارتفاعات بودند. در ابتدا محمد این قلعه را ساخته بود، سالها در اینجا اذان داده میشد، جشنهای فتوحات گرفته میشدند، خیابانها با مشعلها روشن بودند، آنها برای عبادت رب میرفتند. بله! هشت قرن زمان کمی نیست! اینکه امروز شاهد برجهای بلند شان هستیم یک زمانی خودشان به همین اندازه بلند بودند، از ضربات شمشیرهای شان قسطله امان میطلبید، صدای سمهای اسبهای شان شلیر را به لرزه میآورد و طوفانهای مدیترانه نمیتوانستند به کشتیهای شان چیزی بگویند.
من خودم را به خطوط لسانالدین ابنالخطیب “الاحاطه فی أخبار غرناطه” مشغول کردم که از او پرسیدند: غرناطه را به ما مختصراً معرفی نمیکنید؟! فرمود: بهشت این جهان است.
انسان چرا بهشت را ترک میکند؟! مورسکوز حتی یک دانه گندم هم نخورده بود که از این بهشت رانده شد؛ چرا؟! صفحات تاریخ پاسخ داد که دانه گندم فقط یک فتنه کوچک بود اما قوم شما دین را پشتسر گذاشت فقط از شعار استفاده میکند، امیدشان را به جای پروردگار کعبه به دیگران گره دادهاند، صدای فتوحات خاموش کرده است، پشت اسبها را رها کرده و در آبی که فاتحان از آن مرور کرده بودند، غرق شدهاند.
دیدگاهها بسته است.