عشق جهاد

سهیل مبارز سال روزهای پایانی خود را طی کرده و نفس‌های آخرش را می‌کشد. شهر اندک‌اندک لباس‌های خشک و بی‌جان زمستانی را از تن بیرون می‌کند و به انتظار قبایی سبز و دل‌نشین از جنس بهار نشسته است و گویی می‌خواهد حرارت را به دل‌های سرما زده دعوت دهد. صدای چهچهٔ گنجشکان در صبحگاه و […]

سهیل مبارز

سال روزهای پایانی خود را طی کرده و نفس‌های آخرش را می‌کشد. شهر اندک‌اندک لباس‌های خشک و بی‌جان زمستانی را از تن بیرون می‌کند و به انتظار قبایی سبز و دل‌نشین از جنس بهار نشسته است و گویی می‌خواهد حرارت را به دل‌های سرما زده دعوت دهد.

صدای چهچهٔ گنجشکان در صبحگاه و فضایی آرام و دلنشین که از آن‌سوی در حال زمزمه هست، نیز حس خوش‌آیندی را به آدمی تزریق می‌کند.

صدای زوزه‌های نسیم پس از باران، در لابه‌لای درختان بی‌جسم و جان رهاشده از دست زمستان، آهنگ زیبایی را به سمع‌مان می‌رساند و پرسه‌زدن‌های پی‌درپی این گنجشکان، رقص‌ زیبایی را برای‌ دیده‌گان رقم زده است.

این حس و حال به گمانم تکراری‌ است. این روزها و امثال این روزها، این بهار و امثال آن بارها و بارها گذشته‌اند، انسان‌های متعدد نیز جایگزین رفتگان شده‌اند، اما حس بهاری و خاطرات رفتگان، هرگز از حافظهٔ یک مجاهد محوشدنی نیستند.

آری! سال گذشته در روزهایی این‌چنینی بود که برای اولین بار در چشمان یک مجاهد نگاه می کردم، یا به تعبیر دیگر، برای اولین بار بود که  یک مجاهد را از نزدیک ملاقات می‌کردم و از تماشای چهره‌اش لذت می‌بردم؛ چهره‌ای آکنده از نور ایمان، کلمات عاری از تکلف، قلبی مملو از عشق و شوق جهاد و چشمانی که لذت سخن‌گفتن از شوق جهاد، آن‌ها را واردار به گریه کرده بود، همه و همه مرا میخ‌کوب کرده بودند تا سراپاگوش نشسته و به چشمانش زل بزنم.

او از تیر و تفنگ می‌گفت، از خندق‌ها و پهره‌داری‌ در شب‌های مهتابی حرف‌هایی برای شنیدن داشت.

از مجاهدین جان‌برکف امارت اسلامی گفته‌هایی داشت که به گمانم که در این برهه از زمان، تاریخ به شدت به آن‌ها نیازمند بوده و اوراقش به‌شدت نبود چنان مواقف و حماسه‌آفرینی‌ها را احساس می‌کند.

او در حالی که اشک بر گونه‌هایش جاری بود و صدایش گاه قطع‌ووصل می‌شد و در فراق همسنگرانش می‌گریید، از مجالس و لب‌های پرخندهٔ مجاهدین می‌گفت و از تشکیل‌های دلیرمردان امارت اسلامی در شب‌های تار و تاریک، خاطراتی را در گوشهٔ خاطرات ذهنم جای داده بود.

شاید در آن روزها درک گفته‌ها و خاطراتش از میدان جهاد، برایم اندکی نامفهوم بود، شاید در آن روزها هرگاه اسمی از میدان جهاد برده می‌شد، تن و بدنم می‌لرزید و نمی‌توانستم تصور کنم که پس از رفتن من به جهاد، بر سر خانواده‌ام چه خواهد گذشت و حال‌شان پس از من چه خواهد شد.

اما  حال که پس از ماه‌ها قلم بر می‌دارم و گویی قلب و قالب را با نوشتن تسلی می‌بخشم و دوری از ساحهٔ جهاد و رجال جان‌فدای حضرت را تجربه می‌کنم، کلماتش یکی‌پس‌از دیگری برایم مفهوم پیدا می‌کنند و نقش زیبایی را در ذهنم، ترسیم می‌کنند.

شاید اکنون رابطهٔ اشک‌ها و دلتنگی‌هایش را به میدان جهاد درک می‌کنم درحالیکه این کلمات را می‌نویسم  و دل‌تنگ صحنه‌های زیبای میدان جهاد هستم؛ دل‌تنگی‌ای که تاب و توان را گرفته و مرا تا آن‌سوی میادین می‌کشاند.

حال که دیگر روزهای آخر است و سال تحصیلی نفس‌های آخرش را می‌کشد، درخت‌ها و سنگ‌ها، زمین و زمان هر یک سخن وداع به سرزمین جهاد را زمزمه می‌کنند و مرهمی بر قلب بی‌قرارم می‌گذارند، شاید دلیل اشک‌های گرم بر گونه‌ها، در واقع همان دلیل جریان اشک دوست مجاهدم باشند.

یادوارهٔ میدان جهاد هر روز در ذهنم تداعی می‌شود، و در عشق‌ورزیدن به آن سرزمین می‌افزایند.

سرزمینی که ازکوچه‌پس‌کوچه‌هایش بوی خون و شهادت، بوی ایمان و عقیده، هر لحظه وزیدن می‌گرفت و  آدمی را هر لحظه سرزنده و شاداب می‌گرداند.

امروز دلتنگ مردانی هستم که با لباس‌های خاکی، در اتاقک‌های خاکی، تبدیل به شخصیت‌هایی شده‌‌اند که همواره ورد زبان جهانیان گشته‌اند؛ آنان‌که قلب‌های نورانی‌شان شب‌ها تا سحر، مشغول زمزمهٔ ذکر الهی بودند. امروز دلتنگ مجالسی هستم که بوی ایمان از آن استشمام می‌شد و دل را به مولای حقیقی نزدیک می‌کرد. مجالسی که مسیر چندین سالهٔ اصلاح را می‌توان در چند روز در میان‌شان طی نمود. امروز دلتنگ صحنه‌های حقیقی قربانی و فداکاری هستم، صحنه‌هایی که درک آن‌ها برای هر کسی کار ساده‌ای نیست.

عاشقان حقیقی شهادت، عاشقانی که میدان شعارهای پوچ و واهی را گذاشته و به میدان عمل پیوسته‌ بودند.

آری دلتنگم، دلتنگ همهٔ آن‌چه که سرزمین افغان در این عصر جان‌کاه به بنده هدیه بخشیده است، شوق شهادت، حس آزادی، بوی ایمان و عقیده و جهاد که بزرگ‌ترین قلهٔ اسلام است.