نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
تابستان ۱۳۹۶ ه.ش، در مدرسه دانشسرای اسلامی ولایت نیمروز مصروف درسها بودم تا اینکه رخصتی عید قربان فرارسید و مدرسه چند روز قبل از عید تعطیل شد و طلاب آن برخی به خانههای خود رفتند و برخی به کمربندهای جهاد روی آوردند و عدهای هم در مدرسه باقی ماندند. بنده هم از آن عده طلابی […]
تابستان ۱۳۹۶ ه.ش، در مدرسه دانشسرای اسلامی ولایت نیمروز مصروف درسها بودم تا اینکه رخصتی عید قربان فرارسید و مدرسه چند روز قبل از عید تعطیل شد و طلاب آن برخی به خانههای خود رفتند و برخی به کمربندهای جهاد روی آوردند و عدهای هم در مدرسه باقی ماندند. بنده هم از آن عده طلابی بودم که دلم برای رفتن به کمربند میتپید برای رفتن به کمربند تو گزینه جلوی روی من بود؛ ۱. رفتن به کمربند هلمند؛ ۲. رفتن به کمربند خاشرود ولایت نیمروز، و بالآخره مشوره بر این شد که خاشرود بروم.
با رفیقها راهی ترمینال شدیم و از آنجا به مقصد خاشرود موتر گرفته و سوار شدیم و بعد از چند ساعت رسیدیم به محلی که به «باوری حاجی آقا» یاد میشد. از موتر پیاده شدیم و دورتر از آن یک قرارگاه بزرگ دشمن به چشم میخورد که از آن به بعد منطقه در کنترل مجاهدین بود. آن قرارگاه طوری بود که نیروهای موجود در آن، نه تنها بر اطراف خود تسلط نداشتند؛ بلکه به شکل محاصره در آن وقت میگذراندند و به محض بیرونشدن از پوستهها مورد حمله قرار میگرفتند. آب و نانشان توسط کاروانهای بزرگ رسانده میشدند و دیگر خبری از بیرونشدن نبود.
با خیال راحت از دشت کنار آن قرارگاه به طرف بازار و منطقهٔ «لوخی» رفتیم. از آنجایی که آدرس خیاطی را به ما داده و گفته بودند پیش وی برویم، خود ترتیبمان را درست میکند، به محض رسیدن به بازار، آدرس خیاط را پرسیدیم و پیش وی رفتیم. بعد از احوالپرسی، قبل از اینکه چیزی را اظهار کنیم، وی پیشقدمی کرده و گفت: «شما فلانی هستید؟» گفتیم: «بلی، خودمان هستیم».
بدین ترتیب، خیاط دروازهٔ خیاطی را بست و با ما راهی مقصد شد. از بازار «لوخی» به سمت جنوب آن حرکت کردیم تا اینکه رسیدیم به خانهای که از دیگر خانهها فاصله دارد و دیوارهای اطراف آن نیز فرسوده و فروریختهاند. اینجا جایی بود که قصرنشینان از دست ساکنان آن خواب و آرام نداشتند. با ورود به اتاق مجاهدین، با استقبال گرم و آغوش باز آنان مواجه شدیم.
همه چیز ساده بود. امیر و مامور با هم نشسته بودند و هر یکی از مجاهدین، از یک گوشهٔ افغانستان و از قومها و زبانهای مختلف با چهرههای متفاوت؛ اما برای یک مقصد و هدف در آن اتاق، در ولسوالی خاشرود گرد هم جمع شده بودیم. هدفمان دفع فساد و راندن دشمن اشغالگر از سرزمین افغانستان و برپایی نظام اسلامی و در نهایت رضایت پروردگار و شهادت بود.
در میانمان فضای برادری و محبت به وجود آمد و در همان لحظات اول ملاقات و معرفی با یکدیگر، چنان وابستهٔ یکدیگر گشتیم که گویا برادران نسبی و از یک پدر و مادر هستیم.
مجاهدینی که از ولایت نیمروز بودند انصار و ما که مسافر بودیم مهاجر محسوب میشدیم، از این رو بنده از امیر صاحب «سدیس» در خواست نمودم که دو پارچه سفید تهیه کند تا یکی را با کلمهٔ توحید آراسته نموده و روی دیگری «جبههٔ مجاهدین مهاجرین و انصار» بنویسم و روی اتاق یادگار بمانند. بنابراین ایشان پارچههای سفید را از بازار تهیه کرد و بیرق را آماده نموده و روی اتاق نصب کردیم.
روزانه برنامهریزی میکردیم تا خود را به پوستهها و قرارگاههای دشمن رسانده و کمین بکنیم، تا توسط سلاح «درازنوف» نیروهای دشمن را مورد حمله چریکی قرار دهیم. برای شرکت در این عملیات همیشه به ما نوبت نمیرسید و از طریق قرعهکشی پذیرفته میشدیم؛ چون همه آرزوی رفتن به عملیات را داشتیم و مصلحت و مقتضای عملیات طوری بود که تعداد اندکی برای عملیات انتخاب میشدند و از این جهت مجبور بودیم قرعهکشی کنیم. معمول همین بود که هر کس نامش در قرعهکشی بالا میآمد با شوق و خوشحالی با تیم همراه شده و راهی عملیات میشد.
ادامه دارد…
این مطلب بدون برچسب می باشد.
دیدگاهها بسته است.