سلسله هم‌رکاب سپاهیان راه جهاد/ بخش سی‌ویکم

توجه: مقالات وب‌سایت الاماره دری تنها نظر نویسندگان است و لزوماً این وب‌سایت نیست.

در کمربند، جایی که نبرد حق و باطل آغاز شده بود، هر لحظه احتمال می‌رفت که یکی از طرفین با استفاده از فرصت، به سمت دیگری حمله کند. این کمربند در موقعیتی قرار داشت که مردم آن منطقه به دلیل ترس از بمباردمان آمریکایی‌ها، خانه‌های خود را ترک کرده و به دیگر مناطق و ولایات مهاجرت کرده بودند.

 

لحظه‌ای نمی‌گذشت مگر اینکه صدای تیراندازی و انفجار به گوش می‌رسید. گاهی اوقات جنگ آن‌قدر شدت می‌گرفت که دشمن از زمین و هوا کمربند را زیر آتش می‌گرفت و صحنه‌ای به وجود می‌آورد که گویی همه چیز به خاکستر تبدیل شده است. با وجود این‌همه سختی، مجاهدین چنان دلاوری و شجاعتی از خود نشان می‌دادند که دشمن انگشت حیرت به دهان می‌گرفت و در دل می‌گفت: «طالبان چگونه موجوداتی هستند که گلوله و بمب بر آن‌ها تأثیر ندارند؟ هر چه بیشتر سرکوب شوند، بیشتر رشد کرده و زنده‌تر می‌شوند».

 

هر بار که دشمن تصمیم می‌گرفت با راه‌اندازی عملیاتی، مجاهدین را شکست دهد یا به عقب براند، داستان برعکس می‌شد. دشمن شکست می‌خورد و فرار را بر می‌گزید، در حالی که حلقه‌ی کمربند روزبه‌روز بر دشمن و شهر لشکرگاه تنگ‌تر می‌شد. آمریکایی‌ها با تمام امکاناتی که در اختیار داشتند، در تلاش بودند تا از خود دفاع کنند و مانع پیشروی لشکر ایمان شوند؛ اما هیچ‌یک از تکنالوژی‌های پیشرفته‌ی آمریکا نتوانست حتی ذره‌ای در عزم و همت مجاهدین رخنه کند؛ زیرا انتخاب ما یک چیز بود: «یا پیروزی یا شهادت». و در هر صورت ما کامیاب بودیم.

 

نوبت ما در کمربند به پایان رسید و مجاهدین دیگری جایگزین ما شدند. «شهید ملا عبدالبصیر» ما را از کمربند منتقل کرد و به «دشت متکی» آورد. روز بعد آماده شدیم تا به سمت ولایت نیمروز سفر کنیم. در کنار سرک عمومی قندهار – هرات منتظر ماندیم تا به مقصد نیمروز سوار موتر شویم. پس از مدتی انتظار و عدم موفقیت در پیداکردن موترهای نیمروز، تصمیم گرفتیم به دوراهی ولسوالی دلارام برویم و سوار موترهای هرات شویم تا از آن‌جا به سمت نیمروز حرکت کنیم.

 

موتری توقف کرد و سوار شدیم. از آن‌جایی که سرک تحت کنترل دشمن بود و گاهی اوقات پوسته‌های کنار سرک موترها را متوقف کرده و تلاشی و بازرسی می‌کردند، با رفقای خود مشورت کردیم که اگر با تلاشی مواجه شدیم، طوری وانمود کنیم که یکدیگر را نمی‌شناسیم و هرکس خود به سوالات پاسخ دهد. در دوراهی ولسوالی دلارام از موتر هرات پیاده شدیم و بدون اینکه با یکدیگر صحبت کنیم، به سمت موترهایی که راننده‌های‌شان صدا می‌زدند «دلارام – نیمروز» رفتیم. هر کدام جداگانه با رانندگان درباره کرایه صحبت کردیم و با تظاهر به ناشناسی و سکوت مطلق بر صندلی‌های خالی جلو و عقب موتر نشستیم.

 

پس از تکمیل افراد، به سمت نیمروز حرکت کردیم. چند کیلومتر از دوراهی به سمت نیمروز جلو رفتیم تا به قرارگاه بزرگی از اردوی ملی رسیدیم که یک طرف سرک را مسدود کرده بودند و از طرف دیگر، پس از بازرسی، به موترها اجازه عبور می‌دادند. سربازانی که در وسط سرک با تفنگ آماده ایستاده بودند، با علامت توقف اشاره کردند و راننده نزدیک سرباز رسید. یکی از سربازان یک تیر هوایی شلیک کرد و با لحن تند به زبان پشتو گفت: «پیاده شوید».

 

مسافران دیگر که به قصد کارگری به کشور ایران می‌رفتند، جلوتر پیاده شدند. از آنان پرسیدند کجا می‌روید؟ گفتند: «به ایران می‌رویم». همه را صف کردند و پس از بازرسی، همه‌مان را داخل قرارگاه بردند. من فکر کردم شاید گزارشی دارند و قرار است ما را شناسایی کنند، اگر بشناسند، دیگر بیرون را نخواهیم دید؛ اما همان‌طور که یکی از همراهان ما گفته بود، چون خیال می‌کردند همه‌ی ما به یک مقصد روان هستیم، بیشتر سوال نکرده و رهای‌مان کردند.

 

ادامه دارد…