نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
راننده اتوبوس را کنار سرک متوقف نمود و مسافرین جهت وضوء و ادای نماز صبح، پیاده شدیم و به دنبال آب وضوء میگشتیم تا اینکه در نزدیکی سرک جوی آب یافتیم. بنابراین وضو گرفته و نماز صبح را با جماعت اداء نمودیم و دوباره سوار اتوبوس شده و به راه افتادیم. بنده همانطور که بر […]
راننده اتوبوس را کنار سرک متوقف نمود و مسافرین جهت وضوء و ادای نماز صبح، پیاده شدیم و به دنبال آب وضوء میگشتیم تا اینکه در نزدیکی سرک جوی آب یافتیم. بنابراین وضو گرفته و نماز صبح را با جماعت اداء نمودیم و دوباره سوار اتوبوس شده و به راه افتادیم. بنده همانطور که بر چوکی نشسته بودم، خواب رفتم.
وقتی بیدار شدم آفتاب طلوع کرده بود و از ولسوالی دلارام نیمروز عبور کرده و به میدان شواراب ولایت هلمند رسیده بودیم، اتوبوس با سرعت بالا در حرکت بود و رفیقم گفت: آماده باش، چیزی از خود بهجای نگذاری؛ چون تا چند دقیقهٔ دیگر میرسیم. این را گفت و از جایش بلند شد و نزدیک راننده رفت و به وی گفت: همین جلوتر توقف کنید، ما پیاده میشویم.
راننده سرعت اتوبوس را کم نموده و آهستهآهسته کنار سرک توقف کرد، و ما نرسیده به ولسوالی گرشک از اتوبوس پیاده شدیم. به محض پیادهشدن، صدای فیر سلاحهای سبک و سنگین به گوشمان رسید. بنده خطاب به دوستم گفتم: «جنگ شروع شده است» ولی رفیقم گفت: در نزدیکی هر کدام از پوستههای رژیم، مجاهدین کمربند دارند و زمانی که عساکر رژیم خود را آشکار کنند، مورد هدف قناصها و تک تیراندازان مجاهدین قرار میگیرند.
این پوستههای به این بزرگی و امکانات که مجاهدین در اطراف آنها کمربند تأسیس کردهاند، راه زمینی ندارند، و فقط از طریق هوا طیارهها برایشان نان و آب و سلاح و امکانات میآورند. مشغول گفتگو بودیم و از سرک عمومی به سمت ولسوالی نادعلی ولایت هلمند پیاده روان بودیم. ۴۰۰ متر از سرک عمومی فاصله نگرفته بودیم که به کمربند مجاهدین رسیدیم.
بعد از سلام و احوالپرسی مجاهدین از ما پرسیدند: کِی هستید؟ از کجا آمدهاید و به کجا میروید؟ ما نیز به آنها گفتیم: طلبه مدرسه هستیم، از ولایت نیمروز آمدهیم. از اندیوالهای «شهید حاجی هیواد» هستیم، و به کمربند میرویم. با شنیدن نام «شهید حاجی هیواد» با نهایت احترام گفتند: ما در خدمت شما هستیم، به هر کجا که بخواهید شما را میرسانیم. ما راضی به زحمت آنها نبودیم، ولی آنها اصرار داشتند که ما را برسانند.
بنابراین به همراه یکی از مجاهدین سوار بر موترسایکل شده و راهی دشت متکی شدیم. از آنجایی که استفاده از سیمکارتهای سلام و اتصالات از طرف مجاهدین ممنوع اعلام شده بود، فقط سیمکارت امتیان همراهمان بود و آنهم به خوبی آنتن نمیداد و موفق به تماس نشدیم.
خلاصه اینکه مجاهد مذکور، ما را به آدرسی که شهید ملا عبدالبصیر به ما داده بود، رساند.
ادامه دارد…
این مطلب بدون برچسب می باشد.
دیدگاهها بسته است.