نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
برگی از خاطرات جهادی/ ۱۷ صارم محمود در میان کوههای قلعهمزار درهی عریضی بود که همانند یک نهر بزرگ میماند، یا بهتر است بگویم، همانند یک شاهراه بزرگ میماند. آبهای زلال و شیرین از چشمهسارها در متن این شیله جاری میشد و به این دره زیبایی خاصی میبخشید. صخرهسنگهای بزرگ و خوردی اینطرف و آنطرف […]
برگی از خاطرات جهادی/ ۱۷
صارم محمود
در میان کوههای قلعهمزار درهی عریضی بود که همانند یک نهر بزرگ میماند، یا بهتر است بگویم، همانند یک شاهراه بزرگ میماند. آبهای زلال و شیرین از چشمهسارها در متن این شیله جاری میشد و به این دره زیبایی خاصی میبخشید. صخرهسنگهای بزرگ و خوردی اینطرف و آنطرف افتاده بود. درختانِ زیبایی نیز در مسیرِ این دره عریض قد بر افراشته بود و زیبایی این منظره را دو چند میکرد.
بعد از اینکه نماز عصر را میخواندیم، با دوستان تصمیم میگرفتیم برویم تا آخر این دره؛ ببینیم نهایتش به کجا میکشد؛ چند قدم بر نمیداشتیم که منظرهای از این منظرههای نیکو جذبمان میکرد و مجبور میشدیم برای چند لحظه هم که شده است، توقف کنیم و از این منظره زیبا لذت ببریم.
گاهی بر فراز صخره سنگِ بزرگی گِرد هم میآمدیم و دوستی سرود مینواخت و بقیه هم همنوایی میکردند. گرد همیِ چند مجاهد، در چنین فضایی و سرود نواختنشان، حسوحال خاصی دارد. شاید هر لحظهای از این لحظهها، از پر خاطرهترین برگهای تاریخشان قرار گیرد.
یکی از سرودهایی که بیشتر خوانده میشد، سرود عربیِ:
في سبيل الله نمضي نبتغي رفع اللواء فليعد للدين مجد وليعد للدين عزّ ولترق منّا الدماء ولترق منا الدماء
آنجا دیگر نیازی به دستگاه بلندگو نبود، در میان کوهها صدا خود اکو میگرفت و انعکاس میکرد. چنان این ولترقها ( خونها از پیکر ما فواره زند) در میان کوهها میپیچید که انسان را به طرب وا میداشت.
کسانی که ابتدا این سرودها را سرودهاند، خدا میداند چه حس و حالی داشتهاند، با چه مشقتهایی خود را به سرزمین جهاد رساندهاند تا پرچمی از اسلام را در گوشهای از این گستره جغرافیایی وسیعِ عالم اسلام برافرازند، آنها شاید شهادت بزرگترین آرمانشان بوده باشد، یا شاید هم عشق شهادت آنها را تا این سوی مرزها کشانده باشد.
این چند مصرع شعر، چنان کلماتی دارند که بر روح و جان آدمی میدمند، قلبها را مینوازند و عاطفهها را میفشارند. کلماتیاند که از انسانهای آزاده و زنده برآمدهاند؛ از اینرهگذر نبض این کلمات تا مدتهای طولانیای خواهد تپید و نوای آزادگی را در تکتک این کلمات احساس خواهید کرد.
حالا که این خاطرات را مینویسم و به یاد آن روزها میافتم، اشکهای شوق بر گونههایم سرازیر میشود، چه روزهایی بودند و چه دوستانی چه شوقی بود و چه احساسی.
با خود کلنجار میروم: آیا عقربههای ساعت به چندین سال عقب بر خواهند گشت؟ آیا واقعا تاریخ تکرار میشود؟ آیا دوستان شهیدی که باید در کنار اسمشان پیشوند “شهید” و پسوند “تقبلهالله” را مینویسم، آیا زنده میشوند؟
مقداد، آن رفیق جانیام، کسیکه درس تواضع، پشتکار و از خود گذشتگی را از او میآموختم؟ کسی که طیف پر خندان او تا حالا جلوی چشمانم مجثم است، کسی که تا حالا تکهکلامهای شیریناش ( آی برادر صارم) گوش من را نوازش میدهد. زید، آن مربیِ به تمام معنی و آن رهبر خستگی ناپذیر و آن اسکله تقوا. الیاس آن که خستگیها را خسته کرد! و دوستان دیگری که شهید شدند و از این دنیا متعفن گلیم بر چیدند و برای همیشه رخ در نقاب خاک کشیدند، آیا اینها بر خواهند گشت؟ هرگز!
من میمانم و انبوه خاطره و عالمی حسرت.
ادامه دارد….
بخش گذشته (بخش شانزدهم): دوازده روز در میان کوههای قلعهمزار
این مطلب بدون برچسب(تکونه) می باشد.
لید بند دی.