آخرین خاطرات مجاهد استشهادی/ ۳

نویسنده: شهید محمدعمر منیب تقبله‌الله ترجمه: محمدصادق طارق انتظار عملیات خوشحالی‌ٍ عجیبی دارد! من در عملیاتی هستم که یک عراده موتر سیاه‌رنگ و زیبا را از بارود قوی برایم پر کرده‌اند، شب گذشته رفته بودم که موتر را از نزدیک ببینم، وقتی سوار شدم خیلی تیز رفتار بود. تا این لحظه شش نفر تعرضی‌ به […]

نویسنده: شهید محمدعمر منیب تقبله‌الله
ترجمه: محمدصادق طارق

انتظار عملیات خوشحالی‌ٍ عجیبی دارد! من در عملیاتی هستم که یک عراده موتر سیاه‌رنگ و زیبا را از بارود قوی برایم پر کرده‌اند، شب گذشته رفته بودم که موتر را از نزدیک ببینم، وقتی سوار شدم خیلی تیز رفتار بود. تا این لحظه شش نفر تعرضی‌ به مرکز رسیده‌اند.

احمد بزرگ شان است، دوستان او را به اسم شیخ صدا می‌زنند چنان شوخ‌طبیعت است گویا به مهمانی فرا خوانده شده‌ است، نفر دوم شان میرویس است که حدود ۹ سال به خاطر رسیدن به این روز انتظار کشیده است، سوم شان ابودجانه است که در لیسه حیدرخان در خیرخانه کابل درس خوانده است، کابلی الاصل است اما الحمدالله زیبایی ظاهری شهر کابل، شوق استشهاد را از ایشان نگرفته است، رفیق چهارم به اسم نقیب الله یاد می‌شود، جهت کسب رضایت خداوند کار بزرگ دنیوی‌اش را پشت سر گذاشته است، او راننده موتر کلان (ترانزیت) است که مردم صحرایی ما، داشتن چنین موتر را سرمایه بزرگ دنیوی تصور می‌کنند، دوست پنجم حمزه است قرآن را بسیار زیبا و با لحن عجیبی تلاوت می‌کند، امام مرکز ما است، گاهی اوقات ترانه‌های خرسندی را نیز بدرقه می‌کند و نفر ششم معاذ است که قربانی‌اش بدون شک گرانبها است، معاذ بسیار رنجدیده است او چنان دوست صمیمی‌ای دارد که فراقش حتی ما را از پا در آورده است پس بر معاذ چگونه تاثیر نمی‌کند! وقاص دوست صمیمی معاذ است که ممکن است محبت، شفقت و صمیمیت ده برادر شقیقی در او خلاصه شود، معاذ از فراقش خیلی می‌رنجد اما خودش را تسلی می‌دهد که به خاطر خداوند باید زهر فراق هر دوست را چشید.

مهار قلم از دستم رها شده است ممکن است سخن را به درازا کشیده باشم، امروز هفتم صفر می‌باشد، عصر دوستان خدمتی دروازه را آهسته کوبیدند وقتی دروازه را باز کردم دیدم لباس نظامی و تفنگ با خود آورده‌اند، بدون اختیار جیغ کشیدم: ای! خوش خبری! خوش خبری! خوش خبری! اسم هر یک از دوستان فدایی‌ام را جدا جدا گرفتم شیخ! حمزه! میرویس! نقیب! معاذ! ابودجانه! خوش‌خبری‌ام را بشنوئید. تمام آنها به سالن بیرون آمدند و وسائل نظامی را با خود به اتاق بردند، از همینجا عید روشنایی‌ها بر افق روزهای تاریک سپیده‌دم کشید.

به خدا سوگند از دیر مدتی چنین خوشحالی‌ای ندیده بودم، هر دوست مشغول آماده ساختن لباس‌های نظامی، پرتله(چانته)، تفنگ و کفش‌های خود بود و هر یک سوال می‌کرد: مولوی صاحب! این لباس با من‌ می‌زیبد؟ خوشحالی امروز یاد روزهای کودکی‌ام را زنده کرد، مدت‌زمان بسیار طولانی‌ای را جهت فرا رسیدن عید منتظر می‌ماندیم وقتی صبحِ روز عید فرا می‌رسید مادر تمام وسائل لازم از قبیل لباس، کفش، دستمال، کلاه و … را آماده می‌کرد، ما وقتی حمام می‌کردیم با پوشیدن هر چیز جدید یک‌ من گوشت می‌گرفتیم‌، مادر چشم‌های ما را سرمه می‌زد، موهای سر را روغن و شانه می‌کرد و از خانه بیرون می‌شدیم، گمان‌ می‌کردیم تمام دنیا در تماشای زیب و زینت ما غرق شده است، امروز حالت ما بسیار شگفت‌آور بود، دقیقاً مثل روز عید کودکان بود، چنان خرسندی‌ای را دیدم که از تعبیر آن قلم و زبان هر دو عاجز اند، روز دستاربندی‌ام نیز دوستان با شوق و علاقه زیاد مشغول آماده ساختن خود بودند اما امروز کیفیت دیگر حس می‌شد.

شیخ لباس‌های دراز به تن دارد، تفنگ را منظم در دست گرفته سپس صدایم زد: تو بیا که من چطورم؟ قد رعنایش بدون شک جلوه دیگر گرفته بود. رخ به سوی رهبر کردم و گفتم: موتربم من کجاست؟ کلید و ریموت موتربم در جیبش بود، وقتی به دستم داد مانند تبریکی روز اول عید به هر رفیقم جدا جدا نشان می‌دادم.
از چه و کجا برای‌تان تعریف کنم؟! این دیوانه‌گان چنان در فن محبت‌ورزی افتخارآفرین و ابتکارپیشه اند که توان رهایی از آنان را ندارم. دوست دارم تمام ماجرای محبت‌شان را با علاقه زیاد و سرشار از انگیزه روی دفتر خاطرات ثبت کنم اما فرصت اجازه نمی‌دهد، فعلاً تمام شان خواب اند و چشمان من نیز در برابر خواب تسلیم‌ می‌شوند، همین اندازه کفایت می‌کند باقی‌مانده را ان‌شآءالله فردا می‌نویسم.