آخرین خاطرات مجاهد استشهادی/۱۱

نویسنده: شهید محمد عمر منیب تقبله‌الله ترجمه: محمدصادق طارق   یادهای محبت: نزدیک به یک هفته می‌شود یادداشتی ننوشته‌ام، در یادداشت قبلی‌ام از خاطرات یک تن از دوستان استشهادی‌ام یادآوری کردم، بعد از اینکه یادداشت قبلی‌ام را ثبت کردم، رفتم و تمام خاطرات او را پیدا کردم، طول یک هفته از این‌رو نتوانستم چیزی بنویسم […]

نویسنده: شهید محمد عمر منیب تقبله‌الله

ترجمه: محمدصادق طارق

 

یادهای محبت:

نزدیک به یک هفته می‌شود یادداشتی ننوشته‌ام، در یادداشت قبلی‌ام از خاطرات یک تن از دوستان استشهادی‌ام یادآوری کردم، بعد از اینکه یادداشت قبلی‌ام را ثبت کردم، رفتم و تمام خاطرات او را پیدا کردم، طول یک هفته از این‌رو نتوانستم چیزی بنویسم که مصروف مطالعه خاطرات دوست شهیدم بودم، چنان دردهای شیرین در خاطراتش نهفته بود که گاهی بی‌اختیار اسم و یادش ورد زبانم می‌شد. حالا خود را به این روش تسلی می‌دهم که ان‌شاء‌الله خیلی زود به ملاقاتش می‌روم.

پروردگارا! هر چه زودتر ما را یک‌جا کن.

 

اولین و آخرین روز:

چند سال پیش جهت آموزش فنون نظامی به معسکر رفته بودم که پدرم خبر شد، بعد از اینکه دورهٔ آموزش نظامی به پایان رسید خانه آمدم و چند روزی کنار خانواده‌ام سپری کردم اما تاب و طاقت نیاوردم از همین‌رو مخفیانه به مرکز رفت و آمد داشتم. یک روز متصل بعد از نماز عصر شهید عمر نزدم آمد و گفت: مولوی صاحب! امروز باید برویم!

 

با موتور سیکلت تا نماز مغرب راه رفتیم، نماز مغرب را در خانه‌ای ادا کردیم، عمر بعد از نماز گفت دنبالم راه بیافت. اف خدایا! در این ویرانه باید با پای پیاده کجا برویم! از زمین‌های کشاورزی بیرون شدیم، چند قدم جلوتر درخت‌های زیبای چنار به‌طور منظم قطار زده‌اند که دیوار بلندی در کنارشان موقعیت دارد. به محض اینکه سخنی بگویم عمر با صدای بلند ذکر می‌کند، دوباره ساکت می‌شوم. عمر با ذکر و اذکار خود مصروف می‌باشد و من با هزاران سوال مبهم و پیچیده درگیرم.

 

از کنار دیوار بلند، ساکت و آرام می‌گذریم. عمر روبه‌روی دروازه بزرگی ایستاد شد، دروازه قفل است. با خود می‌گویم عمر در این ویرانه چه می‌خواهد! اما چیزی به زبان نمی‌آورم. کلید را بیرون آورد و قفل دروازه را باز کرد، با اشاره متوجه‌ام کرد که دنبالش راه بیافتم، داخل ویرانه تاریکی و سکوت حاکم بود، چند قدم جلوتر رفتیم صدایی به گوش رسید که درش!!! صدا خیلی سنگین و پر هیبت بود با خود گفتم در این ویرانه مگر کیست؟! عمر جواب داد ما هستیم.

 

او صدای عمر را شناخت از همین‌رو چند قدم پیش آمد و خوش آمدید گفت، من تا هنوز در مورد ویرانه حیرانم که از چند سال پیش ویران شده و تا امروز کسی آن را ترمیم نکرده است اما چگونه و چرا در اینجا مردم زندگی می‌کنند! وقتی چند قدم‌ پیش رفتیم چشمم به سوراخ دیوار خورد، عمر از سوراخ وارد حیاط شد من باید دنبالش می‌رفتم. چشمم به چراغ‌های اتاق خورد، وقتی داخل رفتم یک اتاق بسیار زیبایی دیدم که دوستی مشغول مطالعه می‌باشد، خیلی جالب بدرقهٔ مان کرد، بعد از آن یک یک نفر رفیق وارد می‌شد که چهره‌های شان از گریه و اشک‌های تازه حکایت می‌کرد، حدود ۱۷ نفر استشهادی در این اتاق به سر می‌بردند، گمان کردم به جهان دیگر وارد شده‌ام، همچین فضای محبت‌آمیزی تا هنوز اصلاً ندیده بودم، کسی میوه تعارف می‌کرد و کسی غذا جلویم می‌گذاشت، وقتی با آنها بیشتر آشنا شدم متوجه شدم که این معصومیت عاشقانهٔ چهر‌ه‌های پرنور، اثر آخرین انتظار شان می‌باشد.

عملیات‌شان رو به راه شده بود و برای آخرین انتظار زندگی‌شان در این مخفی‌گاه می‌ماندند، نکته‌ای که من با خود زیاد تکرار می‌کردم این بود که خدایا!! چه روزی خواهد بود که من در آخرین مخفی‌گاه، آخرین لحظه انتظار زندگی‌ام را سپری کنم! اما واقعاً که اِن تصدّق یصدقک الله (اگر نیت و ارده‌ات راست باشد خداوند نیز با تو صادقانه معامله می‌کند) خداوند تصورم را امروز به حقیقت بدل کرد، سال‌ها و ماه‌ها گذشته‌ است که خداوند به آخرین انتظارگاه عملیات راهم داد، امروز که دوستان آن شب را به یاد می‌آورم تمام شان جام شهادت را نوشیده‌اند فقط من محروم مانده‌ام، خداوند این تصورم را نیز به حقیقت مبدل کند که بعد از انفجار موتربم کسی دنبال تکه‌های گوشت بدنم نگردد.

 

دیشب رهبر تشریف آورده بود گفت: فردا نه، پس فردا به عملیات آماده هستی؟ گفتم: همین الان هم آماده هستم! در ادامه گفت: اگر رضایت خداوند بود یک‌شنبه آینده ان‌شآءالله روز عملیات شما است.

امروز سه شنبه است، ساعت‌ها و لحظه‌ها را می‌شمارم که چه وقت خداوند متعال توسط من به کافران و مزدوران شان عذاب می‌دهد و مفهوم “وَ یَشفِ صُدُورَ قَومٍ مُٶمِنِین” تحقق می‌یابد. آن روز اولین روز انتظارم بود و امروز لحظه‌های آخرین روز زندگیم را می‌شمارم.

پروردگارا !

ته مې ښه وینې د طوفان د زلزلو په غیږ کې

ستا په نظر کې مې ایسار کړه ستا په پاکه مینه

 

ادامه دارد …