نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
ابوعمیر طارق هوا اندکـى سرد بود، شعاع و نور درخشان آفتاب تازه در چهره زميـن انعکاس پیدا مىکرد، فرزنـدان افـراد مرفه و ثروتمنـد در بسترهاى نرم و گرمشان در خواب عميق فرو رفـته بودند. من جهت وظيفـه هميشهگی خود با نیمقدمهای بیحوصله، مسیرم را در پیش گرفته بودم و چیزی را در ذهن خود میبافتم […]
ابوعمیر طارق
هوا اندکـى سرد بود، شعاع و نور درخشان آفتاب تازه در چهره زميـن انعکاس پیدا مىکرد، فرزنـدان افـراد مرفه و ثروتمنـد در بسترهاى نرم و گرمشان در خواب عميق فرو رفـته بودند. من جهت وظيفـه هميشهگی خود با نیمقدمهای بیحوصله، مسیرم را در پیش گرفته بودم و چیزی را در ذهن خود میبافتم که ناگاه صدایی برخواسته و بنیاد بافتههایم را در هم ریختاند. با بیحوصلهگی کامل به طرف صدا دور زدم چشمم به بچهء ده یازده ساله افتاد که چند گوسفندی در پیش دارد و در گوشهی به خود آتش روشن کرده است، نگاهی به ساعت انداختم دیدم تا هنوز چند دقیقه فرصت دارم لذا به سوی آتش و کودک برگشتم، دستهایم را روی آتش گرم میکردم و به چوپان ده ساله گفتم : در اين هوای سـرد چرا بيرون آمدهی؟ منتظر میماندی که آفتاب اندکی گرمتر میشد. اگر اندکی دیر شود من را میزنند. کى مىزند؟ صاحب گوسفندان.
تازه متوجه شدم که گوسفندان از خودش نیستند کنجکاو شده و دوست داشتم بحث را دوام ببخشم تا چرا فرزند افغان در سن ده سالهگی چوپان میشود؟ لذا به او گفتم : تمام بچهها تازه از خواب بیدار میشوند، صبحانه میل میکنند و بعد به مدرسه میروند تا درس بخوانند اما تو چرا شغل چوپانی را در پیش داری؟ مادرم به من گفته اگر گوسفندان کاکا حاجی را به چراه ببرم هر ماه به من پول میدهد. خوب پدر تو راضی است ؟ من پدر ندارم یتیم هستم.
با شنیدن این سخنش جا خوردم ولی کنجکاویام بیشتر شد گفتم : کاکا حاجی به تو چه اندازه پول میدهد؟ ماهانه ۸۰۰ افغانی. برادر بزرگتر از خود داری؟ نه. با این ۸۰۰ افغانی چه میخری؟ ماه قبل به خواهر کوچکم یک جفت کفش خریدم و بقیه را گندم خریدیم. چند سال است که یتیم شدهی؟ من دو ساله بودم که پدرم شهید شده است. قصهء شهادتش را خبر داری ؟ مادرم همیشه داستان شهادت پدرم را به من تعریف میکند او میگوید: پدر تو آدم غریب و کشاورزی بود که صبح بعد از خوردن صبحانه معمولی و بسیار ساده از خانه بیرون میشد، گاهی اوقات غذای ظهر را با خود برداشته و تا عصر مشغول آبداری و امور کشاورزی خود بود و گاهی اوقات اگر کارهای دهقانیاش کم میبودند ظهر جهت خوردن غذا به خانه بر میگشت و بعد از ادای نماز ظهر دوباره بیرون میشد یک روز عصر زمانیکه به خانه بر میگشت در راه صدای بیسرنشین را شنیده بود که آسمان قریه ما را دور میزند، وقتی به خانه رسید گفت خداوند خیر کند امروز بیسرنشین خیلی زیاد دور میزند، قصد چاپه را نداشته باشد.
عشا بعد از اینکه چای خورد روی بسترش دراز کشید تا بخوابد شاید دو سه ساعت نگذشته باشد که صدای هولناکی در و دیوارهای قریه را میلرزاند من و پدرت هر دو از خواب بيـدار شديم و متوجه شديم که صداى هیلیکوپتر در قریه ما طنین انداخته است، تکان قلبم لحظه به لحظه شدت میگرفت، ناگاه دروازه کوچک سرای ما با لغت زده شد و چند تن از آمریکاییها و پولیس داخل آمدند پدرت را گرفته و با صدای بلند گفتند “تو دیشب با طالبان بالای پوسته کنار جاده حمله کرده بودی”.
من ناله و فریاد راه انداختم اما آنها پدرت را به زور از خانه بیرون کردند و با خود بردند. من و گریههای مظلومانهام همصدا بودیم که صدای فیرها به گوشم رسید، دلم از جایش پرید و گویا جسد بیروح در صحن اتاق افتاده بودم حتی گریههایم را فراموش کردم، در تصور و خیالم افکار گوناگون رد و بدل میشدند… به هر حال تا اتمام چاپه مجبور بودم داخل اتاق سردم منتظر باشم…
وقتی چاپه تمام شد با ترس و هراس بیرون رفتم به هر سو میدویدم و به هر کوچه و پس کوچه مینگریستم که با دیدن یک صحنه غمانگیز عقل از سرم پرید و با یک نعره زدن به زمین خوردم وقتی به خود آمدم داخل خانه بودم و مردم دور و بر جسد پدرت را احاطه کرده بودند.
یعنی پدرت را آمریکاییها شهید کرد؟ بلی، پولیسهای آمریکایی پدرم را شهید کرده اند. پولیس که آمریکایی نیست او از مردم افغانستان است و آمریکایی کافر است نه نماز میخواند و نه روزه میگیرد. نه؛ پولیس نیز آمریکایی است، من اگر بزرگ شدم جهاد میروم و پولیسهای کافر را میکشم. خوب پولیس هم تفنگ دارند شاید تیر آنها به تو زودتر خورده و کشته شوی. من اگر کشته شوم شهید میشوم و به بهشت میروم مشکلی ندارد. دوست داشتم از این چوپان ده ساله بیشتر بپرسم اما به ساعت نگاه کردم وقت نبود لذا راه خود را در پیش گرفته و کودک چوپان را با چند گوسفند و عقیده راسخ جهادیاش ترککردم.
این مطلب بدون برچسب(تکونه) می باشد.
لید بند دی.